سفر مشهد
وارد صحن می شوم.. همون اولین لحظه حضورم مقارن می گردد با کوبیدن نقاره خانه.. جلوی نقاره خانه می ایستم و نظاره گر آن میشوم.. کوبیدن نقاره خانه تمام می شود .. دیگر چیزی به نماز مغرب نمانده است ... با اینکه برای رفتن به کنار ضریح لحظه شماری میکنم اما به صحن کوثر میروم تا که نمازم را آنجا به جماعت بخوانم .. با خودم نیت میکنم که در این چند روزی که مشهد هستم هر کار خیری مانند نماز , قرآن , صلوات و ... را که انجام دادم ثوابش برسد به آقا امام رضا ع .. بعد از خواندن نماز به سمت ضریح گام بر میدارم... عجب حال خوشی دارم... چشمم به ضریح می افتد و توی دلم به آقا می گویم : ای امام رئوف تو دیگه کی هستی که دوباره منه گناه کار رو دعوت کردی !! به جایی میروم که همه ساله همان قسمت ضریح رو بوسه میزنم چراکه کار ساده تریست... بعد از کمی تلاش دستم را به ضریح میزنم و بعد از چند ثانیه در اون فشارهای زیاد لبانم رو روی ضریح میگذارم و و اولین بوسه را میزنم... از ضریح جدا میشوم و کمی عقب تر رو به ضریح می ایستم و دست بر دعا میدارم و برای همه دعا می کنم و طبق معمول در آخر هم کمی برای خودم .
روز بعد به محض ورودم به صحن انقلاب زوج جوانی مقابلم قرار می گیرند و از من خواهند که ازشان عکس یادگاری بگیرم. این کار را انجام میدهم و ولی به نظرم عکس تیره می آید. بهشون میگویم اگر خوب نشد دوباره میگیرم. همانجا می ایستم تا عکس را ببینند... مثله اینکه خوب از کار در نیامده و برای بار دوم این زوج را در قاب موبایلشان ماندگار می کنم. اینبار خوب شده بود. ازشان جدا می شوم و رویم را به طرف گنبد که خودنمایی می کند می چرخانم و آقا رو به حق جوادشون و مادرشون حضرت فاطمه (س) قسم میدهم که این زوج جوان و همه ی زوج ها خوشبخت بشوند و عاقبت به خیر.
به سوی پنجره فولاد می روم ...آرام از بین جمعیت جلو می روم و پیشانیم را روی پنجره فولاد میگذارم و به آقا آهسته میگویم : آقا جان اینجا خیلی ها را شفا داده ای میشه دست منو هم بگیری و حوائجمو بدهی... هنوز چند قدمی از پنجره فولاد دور نشده ام که خانم جوانی به روبرویم می آید و به من میگوید : آقا میشه پسر منو هم به پنجره فولاد برسانید تا زیارت کند.. با لبخند میگویم : این کوچولو که همین الان دارد نا آرومی می کند!! مادرش هم می گوید : اشکال ندارد فقط دستش بخورد به پنجره فولاد کافیه. فرزند کوچولویش که یکی دو سال بیشتر ندارد را در بغل میگریم و به طرف پنجره فولاد می روم. کم کم از بین زائرهای آقا خودمو نزدیک پنجره فولاد می رسانم. کوچولو حسابی ناآرومی می کند. از بالای سر جمعیت آن را به پنجره نزدیک میکنم. الان دیگه کاملا دارد گریه میکند. همین که می بینم دست کوچولویش به پنجره چسبیده است به عقب بر میگردم و آن را در آغوش گرم مادرش و تنها جایی که میتواند آرام گیرد قرار میدهم.
رو به گنبد می نشینم و هندزفری گوشی ام را وصل میکنم و باز همان مداحی خاطره انگیزم را گوش میدهم. مداحی ای که بارها در بین الحرمین کربلا گوش داده بودم. و در جوار حرم امام رئوف به بین الحرمین و خاطراتی که در کربلا داشتم سفر میکنم.
بازم این مداحی زیبا رو گذاشتم که اگه دوست داشتید دانلودش کنین.